بد مرا شب دوشین بزمکی به پنهانی کز درم درآمد یار با جمال نورانی
گفتم این سخن هر دم نزد دلبر جانی ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تادمی بیاسایم زین حیات جسمانی
آمد از در و بنشست با وفا کنار من بزم ما گلستان کرد یار گلعذار من
گفتمش دلا بنگر چشم مست یار من بی وفا نگار من می کند به کار من
خنده های زیر لب عشوه های پنهانی
روشن عالمی را چون از جمال وی دیدم تشنه وصال او خضر نیک پی دیدم
در خرابه ساقی را می کشان ز وی دیدم زاهدی به میخانه سرخ رو زمی دیدم
گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی
دل کباب شد از غم یار مهربان رحمی می کنم زهجرانت ناله و فغان رحمی
هرزمان مراباشد چشم خون فشان رحمی یوسف عزیزم کو ای برادران رحمی
کز غمش بپرسم من حال پیر کنعانی
ما به نرد هجرانت همچو مهره دربندیم دل ز غیر ببریدیم دیده از جهان کندیم
دیده ایم رویش را باز آرزومندیم دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی
از صفای رخسارش زنگ لوح دل شستم از لبان میگونش همچو غنچه بشکفتم
او کله فکند از سر من چو زلفش آشفتم کاکل پریشانش دیدم و به دل گفتم
کاین همه پریشانی بر سر پریشانی
دین و دل ربود از من باز آن بت ترسا عالمی چو صنعان کرد آن صنم به یک ایما
زاهدا مده پندم بیش ازین تو ای دانا از حرم گذشتم من راه مسجدم منما
کافر ره عشق داد از این مسلمانی
کعبه را بنه ای دل دیر را زیارت کن ملک هستی خود را در رهش تو غارت کن
گر هلاک من خواهی ای صنم اشارت کن خانه دل ما از کرم عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو کند به ویرانی
ای نگار مه سیما بشنو از وفا پندم من به دام زلف تو چون اسیر در بندم
تا تو را بتا دیدم دل ز غیر برکندم گرتو بر سر جنگی من سپر بیفکندم
میکشی مرا اخر میکشی پشیمانی
سرّ عشق مه رویان بر ملا نمی شاید بعد هر نعم جانا حرف لا نمی شاید
کس چو ما زهجرانش مبتلا نمی شاید ما سیه گلیمان راجزبلانمی شاید
بر تن (بهایی) ریز هر بلا که بتوانی
رها کنید دگر صحبت مداوا را
فراق اگر نکشد ، وصل کشد ما را
تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما
ندیده ایم هنوز آن جمال زیبا را
شراره های دلم اشک شد ز دیده چکید
ببین چگونه به آتش کشید، دریا را
قسم به دوست که یک موی یار را ندهم
اگر دهند به دستم ، تمام دنیا را
به شوق انکه ز کوی تو ام نشان آرد
به چشم خویش کشیدم غبار صحرا را
جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم
طریق کعـبه و بتخانه و کلیسا را
تمام عمر به خورشید و ماه ناز کنم
اگر به خانه تاریک من نهی پا را
نسیم صبح ز راهی که امدی برگرد
ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را
به همراه مفضل و ابو بصیر و ابان بن تغلب خدمت مولایمان امام صادق (ع) شرفیاب شدیم و آن حضرت را دیدیم که بر روی خاک نشسته است و جامه ای خیبری که پوشاکی پشمین است به تن نموده و ان یقه ای نداشت و آستین هایش کوتاه بود ، او همچون مادری جوان مرده با جگری سوخته گریه می کرد ، آثار غم و اندوه بر گونه های مبارکش آشکار و رنگ چهره اش دگرگون گشته بود و اشک فراوان، چشمانش را متورم ساخته بود ، او با این سوز و آه چنین فرمود ؛
سیدی غیبتک نفت رقادی و ضیقت علیَّ مهادی وابتزّت منی راحه فوادی سیدی غیبتک وصلت مصابی بفجائع الابد و فقد الواحد بعد الواحد یفنی الجمع و العدد...
ای سرور من ! غیبت تو خواب را از دیدگانم ربوده ، و دنیا را با تمام وسعتش بر من تنگ نموده و ارامش دلم را از من سلب کرده است . سرور من ! غیبت تو مصیبت مرا همیشگی ساخته و از دست دادن یکی بعد از دیگری جمع ما را پراکنده و سرمایه ما را از بین برده است .
قطرات اشکی که از دیدگانم فرو می ریزد و ناله های دردناکی که بر اثر بلاها و مصیبتهای گذشته از سینه ام بیرون می آید تا بخواهد تسکینی پیدا کند مصیبتهای جانکاه تر و بلاهای بزرگتر آینده را در مقابل چشمان خود احساس می کنم ، بلاهای سختی که با غضب تو آمیخته و حوادث ناگواری که با خشم تو عجین گشته است.
کاش صاحب برسد بنده به زنجیر کند
این جوانان همه را در ره خود پیر کند
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُود و دلبر او دیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تأثیر کند
کاش از روی ترحم گذرد بر دل من
خود بسازد دل ویرانه و تعمیر کند
کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود
که ز گرمی لبش مسأله تغییر کند
چند سالی است که از هجر رخش می گِرییم
کاش با نیمه نگه از همه تقدیر کند
کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا
در میان صُحُف فاطمه تحریر کند
کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم
با همان لحن علی نغمه تکبیر کند
کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم
تا فقط مجلس او جان مرا سیر کند