چون حسین آن شاه وسلطان سخاء
گشت وارد در زمین کربلا
اسب آن شه از تک و رفتار ماند
کرد اعلام جفاءوابتلاء
شه عوض فرمود اسب خویش را
اسبها کردند اعلام بلاء
هفت اسب تیز تک ماندند سرد
گشته بودند عاری از مهر و صفا
شه بپرسید از یکی پیر محل
نام آن دشت و زمین پر جفاء
پیر گفتا خسروم معذور دار
نام اینجا هست دشت کربلا
شاه گفتا این زمین کربلاست
آب وخاکش با دل و جان آشناست
بار بگشائید اینجا کربلاست
عطر او بر روح و جان ما شفاست
بار بگشائید خوش منزل گهیست
منظرش از بهر یاران آشناست
کربلا باشد منای یار من
کربلا طور تجلّی گاه ماست
کربلا دشت محن دشت بلاست
قتلگاه و مقتل یاران ماست
کربلا باشد برایم مقتلم
کربلا میعاد جان بازی ماست
کربلا از عرش اعلا برتری
خاک تو از بهر ما عین شفاست
در هوایت، کربلا جان میدهم
وادیت آن کعبه دلهای ماست
... استاد ! حالتان خوب نیست؟
مقدس سری تکان داد و گفت: نمی دانم ... دلم هوای کربلا کرده. چه کسی با من راهی کربلاست؟
نام کربلا دل همه را لرزاند و لبخند زدند. میرعلام با شادمانی گفت: نیکی و پرسش؟ چه کسی دلش هوای کربلا نمی کند؟ یعنی امروز درسمان تعطیل است؟
مقدس جواب داد: بله ... امروز دلم اینجا قرار ندارد. حس می کنم باید بروم. هر کس دوست دارد با من بیاید همه استقبال کردند و در حجره را بستند و پیاده راهی کربلا شدند. با گذشتن از کوچه پس کوچه های خاکی نجف و عبور از دروازه شهر، از دوردستها، نخلها و بیابانهای خشک کربلا که دیده شد مقدس اردبیلی شروع به زمزمه کرد. اشک می ریخت و نجوا می کرد. طلبه جوانی که صدای خوشی داشت و از شاگردان مقدس بود، شروع به روضه خواندن کرد و بقیه همصدا با مقدس اشک می ریختند و زمزمه می کردند. نخلهای غبار گرفته و غمگین و بیابانهای خشک و بی آب و علف دل مقدس را آتش زده بود. انگار این بیابان هرگز بعد از آن فاجعه خونبار و مظلومانه، نباید روی سرسبزی و نشاط را به خود می دید که بعد از گذشت صدها سال از عاشورای 61 همچنان غم گرفته و ماتمزده بود.
مقدس اردبیلی و طلبه های همراهش گریه کنان و نجواکنان به کربلا رسیدند و از دور که گنبد و بارگاه امام حسین، علیه السلام، را دیدند، ناله «یا حسین» از دلهایشان برخاست. حرم بسیار شلوغ بود و جمعیت موج می زد. مقدس رو به همراهانش گفت: ما اهل همین دیاریم و زود به زود زیارت کربلا نصیبمان می شود. اما این زوار آرزومند از راههای دور و با زحمت آمده اند. داخل حرم نمی شویم تا مزاحم حال آنها نباشیم. بیایید همین جا، گوشه صحن رو به حرم می ایستیم و حرف دلمان را می زنیم.
همه طلبه ها پذیرفتند. می دانستند مقدس رعایت حال همه را می کند، چه رسد به حال زائران تشنه و آرزومند کربلا. همانجا کنار صحن دور هم حلقه زدند. مقدس پرسید:
- آن طلبه جوان خوش صدا که بین راه برایمان روضه می خواند کجا رفت؟
یکی از طلبه ها نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: آقا همراه ما بود. اما در شلوغی صحن و سرا نمی دانیم کجا رفت. شاید متوجه حرف و قرار شما نشد و برای زیارت به حرم رفت.
مقدس هنوز جوابی نداده بود که مرد عربی از بین جمعیت راه را باز کرد و جلو آمد و رو به مقدس گفت:
- ملا احمد! می خواهی چه کنی؟
مقدس جواب داد: می خواهم زیارت اربعین امام حسین، علیه السلام، را بخوانم.
مرد عرب گفت: کمی بلندتر بخوان من هم گوش کنم.
مقدس اردبیلی نگاهش به سمت بارگاه حسین، علیه السلام، پر کشید و خواند:
- السلام علی ولی اللَّه و حبیبهف ...
طلبه ها همصدای مقدس زمزمه کرده و اشک می ریختند و مرد عرب هم گوش می داد و یکی دو جا در زیارت توجه مقدس را به نکاتی جلب کرد. زیارت که تمام شد. مقدس انگار که هنوز سیراب نشده باشد رو به طلبه ها کرد و گفت:
- این طلبه پیدا نشد؟ نیامد؟
گفتند: نه آقا ... نمی دانیم کجا رفته؟ حتماً در شلوغی جمعیت ما را گم کرده است.
مرد عرب رو به مقدس کرد و پرسید: مقدس اردبیلی چه می خواهی؟
مقدس جواب داد: طلبه ای از رفقایمان بین راه برایمان روضه می خواند. حالا نمی دانم کجا رفته. می خواستم اینجا هم برایمان روضه بخواند.
مرد عرب پرسید: مقدس می خواهی من برایت روضه بخوانم؟!
مقدس گفت: بله! اگر بلدی بخوان!
مرد عرب نگاهی به حرم ابی عبداللَّه الحسین، علیه السلام، کرد و از همان طرز نگاهش دل مقدس لرزید و منقلب شد. مرد صدا زد: یا اباعبداللَّه نه من و نه این مقدس اردبیلی و طلبه های همراهش، هیچ کدام یادمان نمی رود آن ساعتی که خواستی از زینب جدا شوی!
صدایش آنقدر گرم و دلنشین بود که آتش به جان مقدس زد و صدای ناله و گریه جمع بلند شد ... و یک وقت مقدس به خود آمد و دید مرد عرب بین آنها نیست و آنها همچنان اشک می ریزند و حسین، علیه السلام، را صدا می کنند بی اختیار با دو دست بر سر خود زد و نالید: این مرد عرب، مهدی فاطمه بود و احمد! تو نفهمیدی چه کسی برایت روضه خواند ...
داستانهایی از احوالات ملا احمد مقدس اردبیلی (ره)