در بین آن دیوار و در زهرا صدایت میکند / حیدر در آن محراب خون یابن الحسن سر میکند
پاره جگر گشته حسن در طشت خون ای منتقم / با سوزش زهر درون یابن الحسن سر میکند
اصغر در آغوش حسین در انتظار قطره آب / آخر هم اوی بی زبان یا بن الحسن سر میکند
قاسم به حسرت مانده وحجله شده تابوت او / دیده حسین جان دادنش یا بن الحسن سر میکند
اکبر عزیز نوجوان غرق به خون گشته خدا / اما هم او در جوی خون یا بن الحسن سر میکند
عباس آن سردار عشق صد پاره شد دست و تنش / تیری نشست برچشم او یابن الحسن سر میکند
رأس حسین بر نیزها مصباح نور است و هدی / رأسش که نه هم جان او یا بن الحسن سر میکند
طفل سه ساله حسین با یاد بابا میرود / در ضربه شلاق خصم یا بن الحسن سر میکند
زینب نهاد آن یادگار در کنج شام بی صفت / گنجی در آن کنج خراب یا بن الحسن سر میکند
آن سو سکینه می دود نالان و حیران میرود / سیلی زده بر او عدو یا بن الحسن سر میکند
طفلان مسلم مرغکان سر بریده اند ولی / هم چون حسین بی کفن یا بن الحسن سر میکنند
ام الحزینه را زدند در قتلِ گاه عاشقی / یاد حسین است هم رهش یا بن الحسن سر میکند
عباس نام آور ببین بی جان شده قطع الیمین / زینب شده بی یارو کس یا بن الحسن سر میکند
بر چادر خاکی او صد خاکیان پا می نهند / بر عرشیان صد مرحبا یا بن الحسن سر میکنند
آقا بدان آماده ایم در انتظار انتقام / هر شیعه بهر فرج یا بن الحسن سر میکند
شیعه را باور بر آن است:
همان آتشی را که بر در خانه ی فاطمه علیها السلام افروختند، در خیمه های امام حسین علیه السلام افکندند.
با همان ریسمانی که به گردن علی علیه السلام انداختند تا برای بیعت نا خواسته ببرندش، امام سجّاد علیه السلام را به دربار یزید بردند.
همان تازیانه ای که بر بازوی زهرا علیها السلام کوفتند، بر سر و روی خاندان نبوّت در کربلا فرود آمد.
همان زوبین که بر سینه ی حضرت حمزه نشست، گلوی علیّ اصغر را شکافت.
همان خنجر که جگر حمزه را در اُحد از سینه در آورد، سر حسین علیه السلام را در کربلا برید.
همان شمشیری که بر فرق علی علیه السلام ضربت زد، دو بازوی عباس علیه السلام را برید.
همان سنگ ها که در جنگ اُحد پیشانی و دندان پیامبر صَلَّی اللهَ علیه و اله را شکست بر سر و روی حسین علیه السلام باریدن گرفت.
همان ها که در پیکار صفّین آب به روی لشکر علی علیه السلام بستند، در کربلا نیز، آب به روی حسین علیه السلام و یارانش بستند.
همان ها که در سقیفه با خلیفه ی اول بیعت کردند، دست بیعت به یزید دادند.
تمامی کینه هایی که از شکست بدر و اُحد و حُنَین و خیبر و خندق، از علی علیه السلام به دل داشتند، در عاشورا رخ نمود.
جنایاتی که آن کور دلان کافر در کربلا و پس از آن انجام دادند، زیر آن سایه بان سیاهی پی افکنده شد که برای غصب خلافت علی علیه السلام در آن جا گرد آمده بودند.
آری یزید یکی از گناهان و بدی های معاویه بود و معاویه نیز یکی از گناهان خلیفه ی دوم و او هم فرزند نا مشروع پیوند شوم شیطان و سقیفه و سقیفه هم جلوه گاه اوج دشمنی با اسلام و اهل بیت علیهم السلام و سرآغاز تمامی گمراهی ها و مصیبت هایی بود که دامن گیر مسلمانان شد و این لکّه ی ننگ جز با ظهور منتقم خون حسین علیه السلام از چهره و دامان مسلمانان پاک نخواهد شد.
حماسه ی عاشورا، پایان ناپذیر است و در هر زمان، بیان آن ماجرای جاودانه، ما را با بسیاری از حقایق اسلام آشنا می کند و نیز پایه های اعتقادی شیعیان را استوار تر می سازد.
ویژگی شهادت اماحسین علیه السلام همان است که در این روایت شریف می خوانیم:
امام صادق علیه السلام فرمود: یک بار پیامبر، در حالی که حسین علیه السلام به سویش می آمد، به او نگریست و او را در دامانش نشانید و فرمود: همانا بر اثر کشته شدن حسین، حرارت و سوزشی در دل مومنان بر افروخته می شود که هرگز سرد نمی گردد.
سپس امام علیه السلام فرمود: پدرم فدایش باد که کشته ی هر اشکی است. حاضران پرسیدند: ای پسر پیامبر! کشته ی هر اشک یعنی چه؟
امام علیه السلام فرمود: یعنی هیچ مومنی او را یاد نمی کند، جز آنکه می گرید.
خدای را سپاس می گوییم که دل و جان ما را با عطر دل انگیز معرفت و امامت حضرت ابا عبدالله علیه السلام آشنا و معطّر فرمود و نیز عاجزانه در خواست می کنیم تا توفیق عزاذاری سالار شهیدان و یاران وفادارش را نصیبمان فرماید و پوچی و پژمردگی را در روزگار مردگی بشریّت، از روحمان بزداید.
و دیگر بار از سویدای دل چنین دعا می کنیم:
بار الاها! تو خود خوب می دانی که قرن هاست دل شیعیان از اندوه مصیبت حسین پیوسته دردمند است.
ای خداوند! با ظهور فرزند برومند حسین، انتقام خونش را از دشمنان دین بستان و دل های داغ دار و دردمندمان را آرام فرما و درمان کن. آمین
منبع: کتاب از عاشورا تا ظهور دکتر نادر فضلی
... استاد ! حالتان خوب نیست؟
مقدس سری تکان داد و گفت: نمی دانم ... دلم هوای کربلا کرده. چه کسی با من راهی کربلاست؟
نام کربلا دل همه را لرزاند و لبخند زدند. میرعلام با شادمانی گفت: نیکی و پرسش؟ چه کسی دلش هوای کربلا نمی کند؟ یعنی امروز درسمان تعطیل است؟
مقدس جواب داد: بله ... امروز دلم اینجا قرار ندارد. حس می کنم باید بروم. هر کس دوست دارد با من بیاید همه استقبال کردند و در حجره را بستند و پیاده راهی کربلا شدند. با گذشتن از کوچه پس کوچه های خاکی نجف و عبور از دروازه شهر، از دوردستها، نخلها و بیابانهای خشک کربلا که دیده شد مقدس اردبیلی شروع به زمزمه کرد. اشک می ریخت و نجوا می کرد. طلبه جوانی که صدای خوشی داشت و از شاگردان مقدس بود، شروع به روضه خواندن کرد و بقیه همصدا با مقدس اشک می ریختند و زمزمه می کردند. نخلهای غبار گرفته و غمگین و بیابانهای خشک و بی آب و علف دل مقدس را آتش زده بود. انگار این بیابان هرگز بعد از آن فاجعه خونبار و مظلومانه، نباید روی سرسبزی و نشاط را به خود می دید که بعد از گذشت صدها سال از عاشورای 61 همچنان غم گرفته و ماتمزده بود.
مقدس اردبیلی و طلبه های همراهش گریه کنان و نجواکنان به کربلا رسیدند و از دور که گنبد و بارگاه امام حسین، علیه السلام، را دیدند، ناله «یا حسین» از دلهایشان برخاست. حرم بسیار شلوغ بود و جمعیت موج می زد. مقدس رو به همراهانش گفت: ما اهل همین دیاریم و زود به زود زیارت کربلا نصیبمان می شود. اما این زوار آرزومند از راههای دور و با زحمت آمده اند. داخل حرم نمی شویم تا مزاحم حال آنها نباشیم. بیایید همین جا، گوشه صحن رو به حرم می ایستیم و حرف دلمان را می زنیم.
همه طلبه ها پذیرفتند. می دانستند مقدس رعایت حال همه را می کند، چه رسد به حال زائران تشنه و آرزومند کربلا. همانجا کنار صحن دور هم حلقه زدند. مقدس پرسید:
- آن طلبه جوان خوش صدا که بین راه برایمان روضه می خواند کجا رفت؟
یکی از طلبه ها نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: آقا همراه ما بود. اما در شلوغی صحن و سرا نمی دانیم کجا رفت. شاید متوجه حرف و قرار شما نشد و برای زیارت به حرم رفت.
مقدس هنوز جوابی نداده بود که مرد عربی از بین جمعیت راه را باز کرد و جلو آمد و رو به مقدس گفت:
- ملا احمد! می خواهی چه کنی؟
مقدس جواب داد: می خواهم زیارت اربعین امام حسین، علیه السلام، را بخوانم.
مرد عرب گفت: کمی بلندتر بخوان من هم گوش کنم.
مقدس اردبیلی نگاهش به سمت بارگاه حسین، علیه السلام، پر کشید و خواند:
- السلام علی ولی اللَّه و حبیبهف ...
طلبه ها همصدای مقدس زمزمه کرده و اشک می ریختند و مرد عرب هم گوش می داد و یکی دو جا در زیارت توجه مقدس را به نکاتی جلب کرد. زیارت که تمام شد. مقدس انگار که هنوز سیراب نشده باشد رو به طلبه ها کرد و گفت:
- این طلبه پیدا نشد؟ نیامد؟
گفتند: نه آقا ... نمی دانیم کجا رفته؟ حتماً در شلوغی جمعیت ما را گم کرده است.
مرد عرب رو به مقدس کرد و پرسید: مقدس اردبیلی چه می خواهی؟
مقدس جواب داد: طلبه ای از رفقایمان بین راه برایمان روضه می خواند. حالا نمی دانم کجا رفته. می خواستم اینجا هم برایمان روضه بخواند.
مرد عرب پرسید: مقدس می خواهی من برایت روضه بخوانم؟!
مقدس گفت: بله! اگر بلدی بخوان!
مرد عرب نگاهی به حرم ابی عبداللَّه الحسین، علیه السلام، کرد و از همان طرز نگاهش دل مقدس لرزید و منقلب شد. مرد صدا زد: یا اباعبداللَّه نه من و نه این مقدس اردبیلی و طلبه های همراهش، هیچ کدام یادمان نمی رود آن ساعتی که خواستی از زینب جدا شوی!
صدایش آنقدر گرم و دلنشین بود که آتش به جان مقدس زد و صدای ناله و گریه جمع بلند شد ... و یک وقت مقدس به خود آمد و دید مرد عرب بین آنها نیست و آنها همچنان اشک می ریزند و حسین، علیه السلام، را صدا می کنند بی اختیار با دو دست بر سر خود زد و نالید: این مرد عرب، مهدی فاطمه بود و احمد! تو نفهمیدی چه کسی برایت روضه خواند ...
داستانهایی از احوالات ملا احمد مقدس اردبیلی (ره)